عاشقانه دوستت دارم نیلوفرم
خدايا من دلم را به تو سپرده بودم.ازتو خواسته بودم که دروازه هاي دل پر احساسم را تنها براي يک نفر باز کني.
کسي که بتوانم در دنياي پر از عشق او گم شوم وخود را ياراي مقابله با احساسي که او نسبت به من داردو احساسي که خود نسبت دارم نبينم. و اگر دروازه هاي دل من را براي او باز کردي من را در درياي عشق بي انتهاي او غرق کني.
اما چه سود؟
کاش توانايي بيان احساساتم را داشتم کاش زبانم از بيان ان عاجز نبود
کاش او را با لبخندي از عشق سر مست وجود خود ميکردم
کاش ميدانست که انتظار در زندگي پر احساس من به پايان رسيده ومن تفاوت اين احساس را که تنها نسبت به او دارم
با تمامي احساسهايي که در زندگي ام داشتم باور کرده ام
اما چه سود؟
اي کاشهاي من هرگز به حقيقيت تبديل نميشودهرگز.
خدايا نميدانم چرا با من اينگونه کردي.من تورا باور دارم و تو تمامي اعتماد من در زندگي هستي.کليد دروازههاي دلم را نيز به همين دليل به تو سپردم.
اما چه سود؟
اينک که تو آن را باز کرده اي نميتوانم جوابگوي آن باشم
چرا اگر لحظه بزرگ زندگي من فرا رسيده و تو آن را برايم فراهم کردي.
زندگيام به سويي ميرود که هر لحظه بيشتر مرا در خود غرق ميکند؟
چرا نميتوانم تصميمي بگيرم که سراسر زندگيم را پراز نشاط کند؟
چرا قادر نيستم نه دلم را باز پس گيرم نه رهايش سازم تا با تپشهاي تند وبي اندازه اش مر ابه سمت دنياي متفاوتي بکشاند؟
زماني حاضر بودم هر بهايي را براي دلي که از احساس مالامال باشدبپردازم ميخواستم رنگ عشق رابه زندگي ام بزنم.
ميخواستم زندگي سياه و سپيدم را با آن رنگي کنم.
اما حالا زندگي من با وجود عشق تنها رنگي که در آن به چشم ميخورد سياهي است.
وقتي صدايش را در وجود خود مرور ميکنم مي بينم در آن لحظه صداي او آرامشي بس عظيم براي دل خسته من بود.
صدايش نويد امنيتي بزرگ بود.امنيت و آرامشي که ميتوانم تا ابد آن را از خود کنم.
ميدانم که او نيز احساسي همانند من دارد.دوستم داردو دلش را با همه وجود به من داده است.
اما خداوندا من قادر به اسير کردن اين دل که هر لحظه هيجان بيشتري ميتپد نيستم.اما ميدانم که در زندگي کنوني من جايي براي عشق او نيست.خداوندا راهي براي من نمانده مرا ياراي مقابله نيست دلم مرا ميکشاند تا به سوي عشق او پرواز کنم.
اما من چاره اي جز تحمل اين فشار حاصل از کشش قلبم ندارم چون ميدانم هرگز نميتوانم به آن پاسخي مطابق با خواسته دلم بدهم.
کاش هرگز تا آخرين لحظه زندگانيم قلبم براي کسي نمي تپيد که مجبور باشم تا اين تپش را در نطفه خفه کنم.
کاش هرگز از خدا نخواسته بودم که در دلم احساسي زيبا تر از همه احساس هاي دنيا قرار دهد.
اما صد افسوس که اين اتفاق افتاد ومن در دنياي لبريز از تنهايي خود مجبور به کشتن احساسي هستم که روزي آرزوي بدست آوردنش را داشتم.ميدانم که روزي پشيمان خواهم شدو افسوس لحظه هايي را که در آن هستم خواهم خورد اما اين را نيز ميدانم که زندگيم دگرگون تر از آن است که بتوانم کاري براي اين احساس غريب اما دوست داشتني انجام دهم.
زماني آرزو ميکردم واز خدا ميخواستم که عشق را در زندگيم وارد کند اما خدايا چرا حالا؟
چرا زماني که با سختي هاي زندگي ام دست و پنجه نرم ميکنم
آن راکه برايم بيش از هر چيزي در زندگيم ارزش داشت به ارمغان آورده اي؟
نميدانم هيچ چيز نميدانم.حکمت تورا نيز نميدانم اما در اين لحظه آرزو دارم که به من تواني دهي
وقدرتي بخشي که بتوانم اين عشق را فراموش کنم .آن را از دل خود خارج کنم
و کم کم در گوشه اي از ذهنم جاي دهم!